لعنتی ها
همه چیز لعنتی شده از رفتن من و آمدن تو بگیر تا تعطیلات آخر هفته و خیابان ها و حتی پایان نامه من که گویی نمی خواهد حتی قدمی به پایان نزدیک شود...
احتمالا گم شده ام...
می دانی نمی توانم قهرمانی در آن داستان ها را فراموش کنم. احتمالا آمدن در اردیبهشت کار خودش را کرده ...
پس فراموششان می کنم همان چند واژه را و تمرین قهرمان شدن را از سر می گیرم..
می گذرد...
می گویم: تازه ۱۸ سالت است، زمان که بگذرد همه چیز آرام آرام کم رنگ می شود و بعد فراموش می شود و وقتی به این روزها فکر می کنی دیگر چیز زیادی به یادت نمی آید و گاهی خنده ات می گیرد...
و به خود می گویم: سالهای زیادی از ۱۸ سالگی گذشته و هنوز فراموش نکردم...
تکراری اما...
"در آن زمانی که رژیمی جنایتکار قواعد قانون را به کلی زیر پا می گذارد، در آن زمانی که جرم و جنایت مجاز شمرده می شود، در آن زمانی که عده معدودی که فراتر از قانون هستند می کوشند دیگران را از شان و کرامت و حقوق اولیه شان محروم کنند، اخلاق مردمان عمیقا آسیب می بیند. رژیم های جنایت کار به خوبی از این امر آگاهند و آن را می شناسند و سعی می کنند با ایجاد وحشت شرف و رفتار اخلاقی آدمیان را به مخاطره اندازند، شرف و اخلاقی که بی آن هیچ جامعه ای تحت حکومت چنین رژیمی نمی تواند بپاید.اما بر همگان معلوم شده است که ترور و وحشت وقتی که مردمان انگیزه ای برای رفتار اخلاقی دارند نمی تواند به جایی برسد یا چیزی به چنگ آورد..."
روح پراگ؛ نوشته ایوان کلیما
ترجمه خشایار دیهیمی
نشر نی
پ.ن: سوء تفاهم نشود کلیما این مسئله را در مورد رژیم های کمونیستی و فاشیستی گفته است!
خیلی ها یا رفته اند یا می روند و یا می خواهند بروند ...آنها می روند و تنهایی من و یا بهتر است بگویم ما ژرف تر...
در سرم می چرخد... تو هم باید بروی... باید بروی...باید برویم؟ باید برویم...
چرا می رویم؟!